جزوه ی زیستمو وا میکنم و به عدد 22 پرینت شده طلایی روبه روم رو دیوار نگاه میکنم...به 35 تصویر پرینت شده از لحظاتی که قراره دوتایی باهم تجربشون کنیم تو زندگی و روشون با خودکار اکلیلی نوشتم من و فلانی تو یکی از سفرامون منو فلانی تو ترکیه...نگاه میکنم و اشکم سر میخوره پایین...فک میکنم چی شد که دیگه دیوونه بازی در نمیارم سر رفتنت نکنه دیگه دوستت نداشته باشم...بعد بیشتر گریم میگیره و میگم نه هنوزم تو قلبم سالاری میکنی هنوزم دیوونتم و تصور دیدنت تو فرودگاه اشک میاره تو چشام...فقط دیگه انگار کاری ازم بر نیاد سپردم به اون بالایی...
فکر اینکه چی شد که اینطور شد عذابم میده ولی همش میگم عب نداره تو هر را بطه ای مشکل هست هنر اینه که بتونی حلشون کنی...
من تصوراتمو با تو عاشقم ولی دلم برای خود خودت تنگ شده اینکه نمیدونم کجایی چیکار میکنی به چی فک میکنی حالمو بد میکنه...
چشامو میبندم و میخوام پا بزارم رو دلم و بگم تیا بی خیالش که گیو آپ گرل بعد همش یه حسی ته دلم میگه نه بمون نه دووم بیار نه نتیجه صبرتو میگیری نه روزای خوب تو راهه...کاش اون روز زود بیاد زود زود قبل اینکه قلب منم یخی شه...
+ نیستم برای یه مدت...
حذف شد...