اسب آبی

گاه نوشت های یک دختر برای خودش....

این روزا...

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۰۷ ب.ظ

سومین روزیه که اومدم و همچنان پامو از اتاقم جز برای رفتن به دستشویی بیرون نزاشتم...غذا خوردم ؟ نه...

همش میگم مطمئنم یه روز شهامتمو جمع میکنم و بیخیال همه چی ازین دنیا میرم، ازین دنیا که هیچوقت ادماشو درک نکردم..ازین غربت که ته نداره!میگه مث تینیجرا حرف نزن...تو چه میفهمی دارم چی میکشم ؟

روزای سختی رو میگذرونم که خداوند تنها نظاره گرشه...

دارم خیلی سعی میکنم یه سری چیزها رو مث فکت بپذیرم ولی زیر بار سنگینش دارم له میشم و به رو خودم نمیارم...

دلم میخواد برگردم مونیخ...خدا چی میشه پذیرش مونیخو به من خودت بدی ؟ تویی که یکیو با 3 پزشکی قبول کردی :(

خدایا تو که آدمی که میخواستم به من ندادی لااقل اون یکی خواستمو بده :(

گاهی میشینم به اینکه هر کدوم از ادما چه ماموریتی دارن تو زندگی فک میکنم بعد میبینم انگار ماموریت بعضیا ریدن به کل هیکلتو زندگیت و رفتنه!



۹۵/۰۶/۰۴
Lady T...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی