اسب آبی

گاه نوشت های یک دختر برای خودش....

such a dream...

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۵۸ ب.ظ
میدونم هیچکدوم اهلش نبودیم ولی یکی از آرزوهام این بود انقده نوشیدنی میخوردیم که م س ت ِ م س ت میشدیم و تا صبح میرقصیدیم...
گفته بودی آبجو میخوری ؟گفته بودم نمیدونم...گفته بودم میای بریم کلاب ؟ گفته بودی نمیدونم...
اون شب خیابون استقلال خیلی شلوغو پر انرژی بود به جاش رفتیم یه قهوه خونه کوچولو چایی خوردی/م و قلیون کشیدی/م و حرف زدیم و بعدش بین مردم و شلوغی قدم زدیم ، تو کافه های اونجا همه خوشال بودن و میخندیدن و عده ای میرقصیدن و آواز میخوندن...


یعنی اون روزا دیگه بر نمیگرده ؟
۹۵/۰۶/۰۷
Lady T...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی