اسب آبی

گاه نوشت های یک دختر برای خودش....

پـسره تو بچگی زندگی خیلی مرفه و خوبی داشتن، تو انگلیس مدرسه میرفت و همه چیز رو به راه بود تا یه چیزی اتفاق می افته و اون رویای قشنگ خراب میشه و بین موندن و برگشتن، تو همون سن کـم برگشتن رو انتخاب میکـنه...

خوشالم که من تو روزای نسبتا "لو" ش شناختمش...خیلی سعی کـردم همه جوره و تا جاییکه از دستم بر میاد هواشو داشته باشم...یه جاهایی کـه از نظر مالی من بهتر بودم سعی کـردم روش فشار اضافی نزارم و تا جای ممـکـن هوای جیبشو داشته باشم...خوشالم و ممنونِ همه ی روزای خوب گذشته هستم...تـک تـک لحظاتی کـه با هم گذروندیم همه رو دوست داشتم...خوشالم با اینکـه یه وقتایی جیب هر دومون بر پـول نبوده ولی منیج کـردیم باهم سفر بریم...

پـسره داره از صفر شروع میکـنه...رو پـای خودش وایستاده...بیزنسی رو شروع کـرده کـه من به آیندش امیدوارم...خیلی باهوش ه خیلی...مطمئنم برمیگرده به همون دوران ، حتی بهتر ، حتی مرفه تر...بالاتر...کـاش شاهد تـک تـک روزایی باشم کـه پـله های موفقیت رو یـکـی یـکـی طی میکـنه...


۲۲ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۱
Lady T...