انقد ننوشتم کلا با نوشتن بیگانه شدم. بعد مدتها گفتم یه سر بزنم اینجا چیزی بنویسم.
درسم روو به اتمامه و من هنوز نمیدونم قدم بعدی قراره کجا برم...فقط میدونم یه جای خوب خواهد بود. یعنی تلاشمو میکنم.
در مورد زندگی شخصیم بخوام بگم هپیلی سینگل هستم و در کمال تعجب برای خودم، از تنهایی لذت میبرم. بعد سالها اتفاقاتی افتاد که باعث شد به خودم بیام و برای خودم بیشتر وقت بزارم و خودمو بیشتر دوست داشته باشم.
چند شب پیش بارون میبارید، چترو برداشتم رفتم قدم زدم توو خیابونای پر زرق و برق و روشن اطراف دانشگاه، رفتم اولین استارباکسی که دیدم نشستم و لته سفارش دادم، دفترمو باز کردم و شروع کردم نوشتن...
خوبه که دیگه اجازه نمیدم کسی ناراحتم کنه. برام مهم نیست و روو مود "اهمیت نمیدم" هستم.
زندگی با سرعت در حال سپری شدنه، گاهی احساس میکنم عقب موندم ولی این منم که دست از تلاش برنمیداره.
به قول نرگس صرافیان:
""فاقد هرگونه اهمیت"
دلم میخواهد این جملهی کوتاه را سرلوحهی جهانم قرار بدهم، بروم، بدوم تلاش کنم، ببینم، حرف بزنم، معاشرت کنم، بشنوم، بخواهم، تجربه کنم و هر کجا که نشد یا پیشبینیهام درست از آب در نیامد یا به نتایج دلخواهم نرسیدم یا آدمها به اعتمادم خیانت کردند؛ این جمله را به ذهن بیاورم، نفس عمیقی بکشم و بدون توقف و تفکر و تحمیل بار مضاعف به روانم، عبور کنم.
عبور یعنی؛ به اتفاقات و آدمها بیش از میزان و جایگاهشان نپرداختن و نگاهی رو به جلو داشتن!
عبور یعنی؛ به درک که نشد، که نمیشود، که نخواهد شد! کل جهان که همین یک اتفاق و یک آدم نیست!
خلاصه که بعد از این، تمام معادلات جهان برای من "فاقد هر گونه اهمیت" است و تمام!"