اسب آبی

گاه نوشت های یک دختر برای خودش....

ساعت ۶:۱۸ صبح و من هنوز نخوابیدم. ذهنم درگیر و بهم ریختس و کمی حس مثبت و خوبی ندارم.

خواهرم هفته ی دیگه داره از ای ران میره. دلم براش خیلی تنگ میشه...

اون روزی ک از سف ارت بهش زنگ زدن و اون روزیکه از وی زای توی پاسپورتش عکس گرفته بودو برام فرستاده بود همش منو یاد خودم مینداخت و تقریبا ۹ ساله پیش. 

این بچه این سری که دیدمش با همه ی سریای قبل فرق میکرد مچور تر شده بود دیگه سر چیزای بیخود دعوامون نمیشد، حتی مهربون تر شده بود بنظرم.... اونوقت تا چن وقته دیگه میره پی سرنوشتش...

دوسش دارم به اندازه ی تمام ۲۰ و خورده ای سالی که خواهرم بوده هم بازیم بوده هم صحبتم بوده...

من؟ هیچی در آستانه ی فارغ التحصیلی فقط به خودم لعنت میفرستم چرا برگشتم... بگم هر روز زندگی اینجا برام عذاب آور بوده کمی اغراقه ولی توی ۱۰ سال گذشته میتونم بگم ۲ سال اخیر واقعا برام ناخوشایند بوده.

حس میکنم خسته شدم خیلی زیاد از طرفی زندگی با پدرومادر ایراانی همیشه استقلالو از آدم( من) میگیره. دلم پرایوسی و تایمایی ک هیچکیو نمیبینم میخواد... حس میکنم روحم از بلاتکلیفی از بی برنامگی از بیشعوریه مسئولای دانشگاه استادا از همه و همه خستس.

انقد بیکار شدم میشینم فلش بک میزنم ب گذشته و تیکه های پازلو کنار هم میزازم و با خودم میگم کاش به فلانی فرصت داده بودم....بخش لاجیک مغزم اخرین مکالماتمونو یاداوری میکنه و‌میگه اسکلی چیزی هستی.

 چقد دلم رهایی ازین اوضاع رو میخواد؛ پس کی یه نگاه به این پایین میندازی.

 

پ.ن: تک خواننده بلاگم نمیدونم اخرین کامنتمو گرفتی یا نه.

 

۱ نظر ۰۷ آبان ۰۰ ، ۰۶:۳۳
Lady T...