اسب آبی

گاه نوشت های یک دختر برای خودش....

با خانومه رفته بودم اداره امور اجتماعی برای ترجمه...کارمنده ازش پـرسید گواهی تولد بچه تون لطفا...

گفت ندارم...گفت اونجایی که ما زندگی میکردیم اصن گواهی تولد نمیدادن...مرده چشماش گرد شد ک مگه میشه؟!

گفت تاریخ تولد همسرتون ؟

گفت نمیدونم...فقط میدونم الان چهل سالشه...مرده دیگه در آستانه ی شاخ دراوردن بود...

اون روز من مونده بودم چطوری میتونم اینا رو به یارو بفهمونم...

خانومه یه خانوم جوون افغان بود ک از دست شوهرش فرار کرده بود پـناه آورده بود اینجا... اینجا ولی درخواستشو رد کرده بودن...راستش فک نمی کنم اجازه بدن خانومه بمونه احتمالا بعد چند سال دیبورت میشه ولی خودش خیلی امیدواره...

اون آقاعه باور نـکرد حرفاشو...من ولی فهمیدم...من بهتر از اون فرهنگ و کالچر خاورمیانه رو میشناختم چون...

۲۵ تیر ۹۶ ، ۱۰:۲۰
Lady T...