اسب آبی

گاه نوشت های یک دختر برای خودش....

اون روز ی دفعه یادش افتاده بودم ، اسمشو سرچ کردم " سارا .... " ، دنبالش تو شبکه های اجتماعی میگشتم، خواهرشو پیدا کردم خودشو نه!

سارا کی بود ؟

9-10 سالم که بود با خودشو خونوادش آشنا شدم...خونواده ی فوق العاده و موفقی از هر نظر بودن...من یه بار دیدم خودشو ، وقتی بود که رفتمو ازش کتابای اختر شناسیشو قرض گرفتم شاید11-12 سالم بود...

کم کم سارا برام الگو شد، شد قهرمان زندگی من ، شد مظهر قدرت...شد آدمی که میخواستم بزرگ شدم شبیهش شم...یه آدم فوق العاده قوی، مصمم و موفق...

کاراش جور شد و رفت سوییس برای ارشد...یادم نمیره چقدر مشتاق بودم هر سری برم خونشونو مامانش از سارا تعریف کنه...اصن اون باعث شد من بخوام برم آلمان ، اون به من رویا پردازی و آرزوهای بزرگ داشتن رو یاد داد ، کسیکه 4 تا زبون زنده ی دنیا رو بلد بود شد الگوی من تو روزای نوجوونی...باعث شد 14 سالگی برم زبون آلمانی یاد گرفتن رو شروع کنم...

من این آدمو با همون یه بار دیدن عاشق شدم ، اصن همیشه هم من هم خونوادم تحسینش میکردیم...بابا همیشه مثال اونو میزد میگفت ببین دوست دارم تو هم همینطور قوی باشی...

مامانش میگفت همیشه به من میگفته من آرزو دارم روزی تو بهترین دانشگاه دنیا درس بخونم...

چندوقت بعدش گفت از دانشگاه هاروارد برای دکترا پذیرش گرفته...

رفت آمریکا...مامانش بی تاب بود میگفت 4 سال سر نزده..بعدنا ارتباطم یه طورایی خیلی زیاد کم شد و منم دیگه مشغول تلاش برای رسیدن به آرزوهایی شدم که جرئت داشتنشون رو از اون یاد گرفته بودم...با اینکه خبری ازشون نداشتم ولی ته دلم همیشه از خودم میپرسیدم یعنی چیکار میکنه؟! 

تا اینکه شنیدم برگشته ایران و تصمیمش برای موندن قطعیه...نمیدونم چی میتونه کسیو که دکترای مهندسی پزشکی از هاروارد داره به ایراان برگردونه...پیش خودم میگفتم الان دیگه سی و خرده ای سالشه یعنی ازدواج کرده ؟

یکی دو سال بعد که بشه همین سری که رفتم ایران ، یه روز وسط دعوا و داد و بیدادای من و گفتن اینکه سارام همینی ک من میگمو انجام داد اونم اینطور بود...یه هو سرم داد زدی و گفتی : " تیا ، کم بگو سارا ، سارا مرد...میفهمی سارا مرد...سارا ایران اومد سکته ی مغزی کرد و مرد" 

من ؟ انگار نشنیدم چی گفت...گفتم لاید میخواد اذیتم کنه وسط دعوا اینو میگه...رفتم تو اتاقم پتو زدم رو سرم و گهگاه قطره اشکی از گوشه ی چشم قل میخورد پایین بعد پاکش میکردم و میگفتم نه امکارن نداره تو مرده باشی...

شبش اومده بودم ازت درست حسابی پرسیده بودم گفته بودی مراسم ختمش رو هم شرکت کردین مال یه سال و خرده ای پیشه...گفتم سارا مرده بودو من نمیدونستم؟ گفته بودی نمیخواستی ناراحتم کنی...ولی درست بود واقعا مرگ عزیزمو اونطوری به من بگی ؟ آره ؟

تمام شبو زار زار با صدای بلند گریه کردم طوریکه بابا از خواب پا شد و اومد تو اتاقم ببینه چمه...

سارای من ، همون دختر قوی مرده بود...باور نمیکردم...چقد دوست داشتم دوباره ببینمشو بگم خودت نمیدونی ولی همیشه الگو بودی برام و همیشه ستودمت...حالا دیگه نمیتونم ببینمش...

آخه اون همه نبوغ جاش زیر خاک نیست...اومده بود ایران و دنبال کار میگشت...خواهره میگفت تو خواب سکته ی مغزی کرده...

مگه میشه اون آدم قوی که من شناختم به همین راحتیا بره ؟

ولی اون رفته و من انگار با نبود اون احساس ضعف غریبی کنم...اون و فکرش قدرت من بود انگار...S

۱ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۵
Lady T...